کسی که اطلاعاتی را به دست آورده و خبر می دهد، جاسوس، خبرچین، کسی که اخبار و اسرار کسی یا اداره ای یا مملکتی را به دست بیاورد و به دیگری اطلاع بدهد، جستجوکنندۀ خبر، هرکاره، منهی، آیشنه، رافع، ایشه، خبرکش، متجسّس، راید
کسی که اطلاعاتی را به دست آورده و خبر می دهد، جاسوس، خبرچین، کسی که اخبار و اسرار کسی یا اداره ای یا مملکتی را به دست بیاورد و به دیگری اطلاع بدهد، جستجوکنندۀ خبر، هَرکارِه، مُنهی، آیِشنِه، رافِع، ایشِه، خَبَرکِش، مُتَجَسِّس، رایِد
برهان و دلیل قاطع که مدعی را خاموش سازد و دیگر چیزی نگوید، جوابی که زبان طرف را کوتاه کند و دیگر حرف نزند، ویژگی عطا و بخششی که زبان خصم یا مدعی و شاکی را ببندد و دیگر بدگویی و شکایت نکند
برهان و دلیل قاطع که مدعی را خاموش سازد و دیگر چیزی نگوید، جوابی که زبان طرف را کوتاه کند و دیگر حرف نزند، ویژگی عطا و بخششی که زبان خصم یا مدعی و شاکی را ببندد و دیگر بدگویی و شکایت نکند
کنایه از سخن گو. سخنور. مقابل بی زبان: نای است بی زبان بلبش جان فرودمند بربط زبان ور است عذاب از جهان کشد. خاقانی. ور کعبه چو من شدی زبان ور وصف تو بدی بیان کعبه. خاقانی. ، فصیح. (آنندراج) (بهار عجم) : یکی گفت بر پایۀ دسترس زبان ورتر از تازیان نیست کس. نظامی. ، شاعر (آنندراج) : لب خود را نگشادم چو زبان ور نشدم منفعل ساخته ام فارسی و تازی را. ابونصر نصیرای بدخشانی (از آنندراج و بهار عجم)
کنایه از سخن گو. سخنور. مقابل بی زبان: نای است بی زبان بلبش جان فرودمند بربط زبان ور است عذاب از جهان کشد. خاقانی. ور کعبه چو من شدی زبان ور وصف تو بدی بیان کعبه. خاقانی. ، فصیح. (آنندراج) (بهار عجم) : یکی گفت بر پایۀ دسترس زبان ورتر از تازیان نیست کس. نظامی. ، شاعر (آنندراج) : لب خود را نگشادم چو زبان ور نشدم منفعل ساخته ام فارسی و تازی را. ابونصر نصیرای بدخشانی (از آنندراج و بهار عجم)
کنایه از خاموش کردن مدعی است بدلائل و جوابی که دیگر حرف نمیتواند زند. (برهان قاطع). جوابی که خصم راساکت و خاموش گرداند. (انجمن آرا) (آنندراج). جوابی که اسکات مدعی بدان شود. (شرفنامۀ منیری). حجت قاطع و دلیل و برهان مسکت. (ناظم الاطباء). جوابی که خصم را ساکت کند. (فرهنگ رشیدی). رجوع به زبان بریدن شود، بمعنی عطا و بخشش نیز آمده است چنانکه در زمان پیغمبر شاعری را حضرت رسالت فرمودند بعمرکه زبانش را ببر. عمر خواست که با کارد ببرد حضرت امیر فرمود که به او چیزی بده. (برهان قاطع) ، بخشش و عطا را نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). عطا. (شرفنامۀ منیری). بخشش و عطا را نیز گویند که زبان شاکی را از غیبت و شکوه ببرد. (آنندراج) (انجمن آرا). عطا و بخشش که سائل راساکت کند. (ناظم الاطباء). رجوع به زبان بران شود
کنایه از خاموش کردن مدعی است بدلائل و جوابی که دیگر حرف نمیتواند زند. (برهان قاطع). جوابی که خصم راساکت و خاموش گرداند. (انجمن آرا) (آنندراج). جوابی که اسکات مدعی بدان شود. (شرفنامۀ منیری). حجت قاطع و دلیل و برهان مسکت. (ناظم الاطباء). جوابی که خصم را ساکت کند. (فرهنگ رشیدی). رجوع به زبان بریدن شود، بمعنی عطا و بخشش نیز آمده است چنانکه در زمان پیغمبر شاعری را حضرت رسالت فرمودند بعمرکه زبانش را ببر. عمر خواست که با کارد ببرد حضرت امیر فرمود که به او چیزی بده. (برهان قاطع) ، بخشش و عطا را نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). عطا. (شرفنامۀ منیری). بخشش و عطا را نیز گویند که زبان شاکی را از غیبت و شکوه ببرد. (آنندراج) (انجمن آرا). عطا و بخشش که سائل راساکت کند. (ناظم الاطباء). رجوع به زبان بران شود
شخص نطاق و خوب حرف زننده. (فرهنگ نظام). فصیح و بلیغ. (ناظم الاطباء). کنایه از فصیح. (آنندراج) (بهارعجم) : زبان آوری بود بسیارمغز که او برگشادی سخنهای نغز. فردوسی. زبان آوری چرب گوی از میان فرستاد نزدیک شاه جهان. فردوسی. دگر باره گردی زبان آوری فریبنده مردی ز دشت هری. فردوسی. سپهبد زبان آوری نغزگوی برون کرد و بسپرد نامه بدوی. (گرشاسب نامه ص 275). دبیر زبان آور از گفت شاه جهان کرد بر نامه خوانان سیاه. نظامی. ز رومی تنی بود بس مهربان زبان آوری کرد از هر زبان. نظامی. بزرگی زبان آور و کاردان حکیمی سخنگوی و بسیاردان. سعدی (بوستان). هر که هست از فقیه و پیر و مرید وز زبان آوران پاک نفس. سعدی (گلستان). چو بر پهلوی جان سپردن بخفت زبان آوری بر سرش رفت و گفت. سعدی. ، مردم شاعر. (ناظم الاطباء). کنایه از شاعر. (آنندراج) (بهار عجم). شاعر. (مجموعۀ مترادفات) : تا زبان آوران همه شده اند یکزبان در ثنای آن دوزبان. مسعودسعد. زبان آوری کاندرین عدل و داد ثنایت نگوید زبانش مباد. سعدی. ، غماز و نمام. (ناظم الاطباء). بی باک و گستاخ در سخن. بدگو. زبان باز: زبان آور بی خرد سعی کرد ز شوخی ببد گفتن نیکمرد. سعدی (بوستان). چو سعدی که چندی زبان بسته بود ز طعن زبان آوران رسته بود. سعدی (بوستان). رجوع به زبان آوری و زبان باز شود. السن. بلتعی. حرّاف (در تداول). فصیح. لیث. منطبق. (منتهی الارب). نطاق (در تداول)
شخص نطاق و خوب حرف زننده. (فرهنگ نظام). فصیح و بلیغ. (ناظم الاطباء). کنایه از فصیح. (آنندراج) (بهارعجم) : زبان آوری بود بسیارمغز که او برگشادی سخنهای نغز. فردوسی. زبان آوری چرب گوی از میان فرستاد نزدیک شاه جهان. فردوسی. دگر باره گردی زبان آوری فریبنده مردی ز دشت هری. فردوسی. سپهبد زبان آوری نغزگوی برون کرد و بسپرد نامه بدوی. (گرشاسب نامه ص 275). دبیر زبان آور از گفت شاه جهان کرد بر نامه خوانان سیاه. نظامی. ز رومی تنی بود بس مهربان زبان آوری کرد از هر زبان. نظامی. بزرگی زبان آور و کاردان حکیمی سخنگوی و بسیاردان. سعدی (بوستان). هر که هست از فقیه و پیر و مرید وز زبان آوران پاک نفس. سعدی (گلستان). چو بر پهلوی جان سپردن بخفت زبان آوری بر سرش رفت و گفت. سعدی. ، مردم شاعر. (ناظم الاطباء). کنایه از شاعر. (آنندراج) (بهار عجم). شاعر. (مجموعۀ مترادفات) : تا زبان آوران همه شده اند یکزبان در ثنای آن دوزبان. مسعودسعد. زبان آوری کاندرین عدل و داد ثنایت نگوید زبانش مباد. سعدی. ، غماز و نمام. (ناظم الاطباء). بی باک و گستاخ در سخن. بدگو. زبان باز: زبان آور بی خرد سعی کرد ز شوخی ببد گفتن نیکمرد. سعدی (بوستان). چو سعدی که چندی زبان بسته بود ز طعن زبان آوران رسته بود. سعدی (بوستان). رجوع به زبان آوری و زبان باز شود. اَلسَن. بَلتَعی. حَرّاف (در تداول). فصیح. لیث. مِنطبق. (منتهی الارب). نطاق (در تداول)
کنایه از سریعالسیر است. (آنندراج). مسافر شتاب زده و تندرو. (ناظم الاطباء) : سبکسارند چرخ و انجم از عزم زمان سیرش گرانبارند گاو و ماهی از حلم زمین سنگش. اثیرالدین اخسیکتی (از آنندراج). رجوع به زمان و زمانۀگردش شود
کنایه از سریعالسیر است. (آنندراج). مسافر شتاب زده و تندرو. (ناظم الاطباء) : سبکسارند چرخ و انجم از عزم زمان سیرش گرانبارند گاو و ماهی از حلم زمین سنگش. اثیرالدین اخسیکتی (از آنندراج). رجوع به زمان و زمانۀگردش شود
سپر زرین. سپری ساخته از زر. سپر طلائی: ز بس خود زرین و زرین سپر بگردن برآورده رخشان تبر. فردوسی. ، کنایه از خورشید: ای پسر بنگر به چشم سر در این زرین سپر کو ز جابلقا سحرگه قصد جابلسا کند. ناصرخسرو. رجوع به زرین و دیگر ترکیب های آن شود
سپر زرین. سپری ساخته از زر. سپر طلائی: ز بس خود زرین و زرین سپر بگردن برآورده رخشان تبر. فردوسی. ، کنایه از خورشید: ای پسر بنگر به چشم سر در این زرین سپر کو ز جابلقا سحرگه قصد جابلسا کند. ناصرخسرو. رجوع به زرین و دیگر ترکیب های آن شود
دارای زبان، کسی که میتواند مطلب خود را خوب ادا کند. (فرهنگ نظام). مقول. (منتهی الارب) ، مجازاً، صریح. روشن. مدلل. آشکار: شرحی زبان دار به او بنویسد. نامه ای زبان دار به او بنویس. رجوع به زبان داشتن شود
دارای زبان، کسی که میتواند مطلب خود را خوب ادا کند. (فرهنگ نظام). مِقوَل. (منتهی الارب) ، مجازاً، صریح. روشن. مدلل. آشکار: شرحی زبان دار به او بنویسد. نامه ای زبان دار به او بنویس. رجوع به زبان داشتن شود